بسم الله الرحمن الرحیم
مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود
و دروازه شهر باز نشده بود.
پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند،
تا خواست وارد شهر شود،
جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند،
هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنید
اما در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند
و همه به تعظیم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبیدند.
چون علت ماجرا را پرسید! گفتند:
هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این گونه انتخاب